سفارش تبلیغ
صبا ویژن
SARZAMINE_ESHGH

روزای اول زیاد نمی شناختمت، تا این که یه روز بر حسب اتفاق ته کلاس کنار هم نشستیم. یادمه درس مدیریت داشتیم و استادمون به جای این که از درس خودش صحبت کنه یکسره در مورد مباحث خداشناسی و دین توضیح می داد. یادمه تو برگشتی و گفتی فکر کنم این جا رو با کلاس معارف اشتباه گرفته؛ اون وقت دوتایی زدیم زیرِخنده! ... اون روز هی گفتیم و خندیدیم و چقدر خوش گذشت. کم کم دیدم با روحیات من جوری، احساس کردم خیلی بهت نزدیکم ...

یادته یه روز من داشتم پای تخته شعر می نوشتم اومدی و ماژیک رو ازم خواستی... من بهت گفتم بذار این تموم بشه بعد بهت می دم ولی تو صورتمو بوسیدی و با یه شیطنت خاصی ماژیک رو گرفتی...

به این ترتیب من و خدیجه هر روز با هم صمیمی تر می شدیم. از طرفی خدیجه هم با مهدیه دوست بود و مهدیه هم خیلی دختر باصفایی بود... این جوری شد که ما شدیم سه تا؛ که همه جا با هم می رفتیم اگه یه لحظه از هم دور می شدیم همه می گفتند: اتفاقی افتاده که با هم نیستید؟

از اون روزا سه سال می گذره و ما هنوز با همیم و خیلی خوشحال هستم که همچین دوستایی دارم و خدارو شکر می کنم.


نوشته شده در شنبه 85/7/29ساعت 12:24 عصر توسط حمید نظرات ( ) | |



قالب جدید وبلاگ پیچک دات نت


کـد های جاوا تغیــیر شکل موس قالب وبلاگ

لوسه Loo3